شهادت شهید حمید باکری:
حمید باکری در عملیات «خیبر» با اولین گروه پیشتاز که قبل از شروع عملیات، بایستی مخفیانه در عمق دشمن پیاده میشدند و مراکز حساس نظامی را به تصرف در میآوردند و کنترل منطقه را در دست میگرفتند، به مأموریت عازم شد و ساعت ۱۱ شب سوم اسفند سال ۱۳۶۲ که لحظه شروع عملیات خیبر بود، با بیسیم خبر تصرف پل مجنون که به افتخار او «پل حمید» نامیده شد، را در عمق ۶۰ کیلومتری عراق اطلاع داد. تصرف این پل موجب شد تا دشمن متجاوز قادر نشود که نیروهای موجود در جزایر مجنون را فراری دهد و یا نیروی کمکی برای آنها بفرستد؛ لذا در نتیجه تمام نیروهایش در جزایر کشته یا اسیر شدند و این عمل قهرمانانه فرمانده و بسیجیهای شجاع او، ضمانتی در موفقیت این قسمت از عملیات خیبر بود و عاقبت با ۲ روز جنگ شجاعانه در مقابل انبوه نیروههای زرهی دشمن فقط با نارنجک و آر. پی. جی و کلاشینکف؛ اما با قلبی پر از ایمان و عشق به شهادت، خودش و یارانش در حفظ آن پل مهم جنگیدند و در همانجا به لقاءالله پیوسته و به آرزوی دیرینه خود؛ یعنی دیدار با سرور شهیدان امام حسین (ع) نایل آمد. «محمدحسن سهرابیفر» از رزمندگان جانباز لشکر ۳۱ عاشورا، آخرین لحظات حیات شهید «حمید باکری» را چنین روایت کرده است: «جزیره زیر آتش بیامان دشمن بود و تیراندازیها فرصت پلک زدن نمیدادند. عملیات «خیبر» وارد چهارمین روز خود شده بود و این طرف پل «شحیطاط» کنار «حمید باکری» ایستاده بودم، حمیدآقا نیروهایی که تازه به خط میآمدند را هدایت میکرد که آنجا سنگر بگیرند. پل «شحیطاط» - تنها راه ارتباط جزیره مجنون با خشکی- به یُمن تدبیر و فرماندهی او تصرف شده و با وجود جنگ سخت و نابرابر، دست ما بود. حمیدآقا خسته بوده و چندروز چشم روی هم نگذاشته بود؛ ولی سرپا بود و نیروهای خط مقدم نبرد را در جزیره مجنون جنوبی هدایت میکرد. دشمن فشار زیادی میآورد تا ما را از پل عقب براند؛ ولی هنوز مقاومت میکردیم. حضور حمید آقا در مقام جانشین لشکر در آنجا، مایه دلگرمی و قوت قلب رزمندهها و امید فرماندهان شده بود. کنار حمیدآقا ایستاده بودم که خمپارهای پشت سرمان اصابت کرد و دهها ترکش در بدنش (از کمر به بالا) نشست و یکی هم به زانوی پای راست من اصابت کرد. زخمهای حمیدآقا به قدری کاری بود که نتوانست روی زمین بنشیند. روبهروی ما برکه کوچکی وجود داشت و روی آب جعبه مهمات چوبی خالی بود. حمیدآقا که نتوانست خودش را سرپا نگه دارد، هنگام افتادن یک لحظه در روبهرویش متوجه برکه و جعبه مهمات روی آب شد. در حالی که به رو میافتاد، هر دو دستش را روی جعبه مهمات گذاشت تا داخل آب نیفتد. دست انداختم زیر بغلش و نگذاشتم داخل آب بیفتد؛ کشیدم به سینه خاکریز (سدبند) و دیدم از دهانش باریکه خون میآید. فهمیدم ترکشها کار خودشان را کردهاند. حمیدآقا چیزی نگفت و چشمانش آرامآرام بسته و دنیا پیش چشمانم تیره شد. شهادت «حمید باکری» را باور نمیکردم».